پدرِ منطقی
فرض کنید حدود یک سال دارید ، به شدت گریه می کنید و چیزی می خواهید که پدر و مادرتان نمی فهمند. بعد از این که یک مدت گریه کردید بالاخره پدر به این نتیجه می رسند که راهی برای ساکت کردن شما پیدا کرده اند. شما را از مادرتان می گیرند و می گذارند زمین تا شما طبق عادت همیشگی دستش را بگیرید و بروید سمت چیزی که می خواهید اما شما که حوصله ندارید با شدت بیشتری گریه می کنید، حالا یک پدر منطقی دارید که خیلی جدی می گوید "ببین اگر بخوای همین جوری تا چند ساعت هم گریه کنی که نمی تونی چیزی را که می خوای به دست بیاری" :)). درسته که حرف حساب جواب ندارد اما خب نتیجهء همهء این تلاش ها این می شود که شما به مادر بازگردانده می شوید تا راه(های) دیگری امتحان بشوند.
پ.ن. این کامنت های بردیا
1- حسود نياسود --- حتي شما دوست عزيز!
2-در ضمن، يادم رفت بگم كه اين جريان هيچ ربطي به من نداره: همچو داستاني از يكسالگي من نقل نميشه و بابام هم اينجوري نبودن!
بدجوری داستان آن آقایی را که داشت نامه می نوشت و یک نفر کنارش نشسته بود نامه را می خواند و ... یادآوری می کند :D