Thursday, June 16, 2005

بعضی روزها انگار از صبح می دونی قرار نیست هیچ کاری درست انجام بشود. صبح که بیدار شدم طبق معمول این دو هفته معده‌ام درد می‌کنه؛ یعنی من فکر می‌کنم معده‌ است هر چند یک کم عوارضش عجیب غریبه و هرچند دکتر "پیروکسیکام" داده برای درمانش. خاله‌ام زنگ زده که کامپیوترشون یک مشکلی دارد اگر وقت دارم بروم ببینم می‌تونم کاری انجام بدهم یا نه؟ نمی‌دونم چرا فکر می‌کنم وقتی نیم ساعت پیش زنگ زده یعنی الان خونه است و لازم نیست زنگ بزنم. نتیجه این که هیچ کس خونه‌شون نیست. از آن‌جا می‌روم سر استاد معین ببینم اعضای ستاد که قرار بود بیان آمدن یا نه؟ که هیچ‌کس آن‌جا نیست. به این نتیجه می رسم حالا که آمدم بیرون هیچ کار مثبتی انجام ندادم دست‌کم آرایشگاه بروم. تو مسیر یک جا خیلی بی‌ربط زدم به یک ماشینی که پارک شده بود، نه خیلی جدی شاید آینه‌ها به هم خوردن اما اعصابم داغون‌تر شد. از آن‌جا که ساعت 2 باید سفارت می‌بودم آمدم خونه تا از خونه برم سفارت. فکر کردم یکی دو ساعت ارزش درس خوندن نداره (حالا نه که اگر بیشتر بود درس می‌خوندم) همین جوری وبگردی کردم تا ساعت 1، یک جورایی هرچی می‌خوندم حالم را بدتر می‌کرد. موقع رفتن به سفارت راننده آژانس نمی‌دونم چرا تصمیم گرفته بود شجریان بگذاره؟ (فکر کنم از معدود دفعاتی بود که یک راننده‌ای چیزی غیر از این آهنگ‌های دامبل دومبلی می‌گذاره ) آن هم از نوع آوازی سوزناکش، کم مونده بود وسط خیابون زار بزنم. جلوی سفارت هم که باید تو آفتاب بایستی تا صدات کنند و بعد از دو ساعت ایستادن خیلی راحت می‌گویند تعداد درخواست‌ها زیاده، هر روز یک تعداد باقی می‌مونه برای روزهای بعد. روزهای دیگر بیایید. یک آقایی آن‌جاست می‌گوید من یک هفته است دارم هر روز میام اینجا. فکر می‌کنی یعنی هیچ روند بهتری نمی‌تونست وجود داشته باشه؟ یعنی با مردم کشورهای دیگر هم این‌طوری برخورد می‌کنند؟ ساعت 4 دست از پا درازتر می‌روم سمت ستاد نسیم ببینم آنجا چه خبره؟ در حالی که از شدت گرما یک بطری آب خورده بودم و همین اوضاع معده را بدتر کرده بود. بالاخره می‌رسم به ستاد، آدم‌ها را دارند پخش می‌کنند برای جاهای مختلف، می‌خواهم با یکی از گروه‌ها بروم که می‌بینم درد نمی‌گذارد حتی راحت راه بروم. قرص "امپرازول"ی(واقعا من هم ارتباط پیروکسیکام و امپرازول را نفهمیدم،‌ امیدوارم دکتر عزیز شاهکار نزده باشه) که برای معده‌ام خورده‌ام اثر کرده و خوابم گرفته. تصمیم می‌گیرم بی‌خیال میدون رفتن شوم و میام سمت خونه. سوار تاکسی می‌شوم، تاکسی از جلوی یک تعداد از بچه‌های نسیم رد می‌شود و باعث می‌شود آدم‌ها شروع کنند به بحث، این‌ها یک تعداد از جملاتی بودند که گفته شدن:
- آخه به قیافه این‌ها نمی‌خوره که بخوان برای این‌ها تبلیغ کنند،‌ معلوم نیست چه خبره؟
- نزدیک محل کار من ستاد معینه، یک سری دختر و پسر ریختن آن‌جا، بهشون لباس قرمز دادن بپوشند؛ واقعا زشته، هر کی رد می‌شود یک چیزی می‌گوید. آخر از دکتر مملکت بعیده این کارها که یک سری را مجبور کنه این طوری تبلیغ کنند
- این ماشین جلویی تبلیغ هاشمی زده؛ اما خارجیش را.
-هر کدوم را هم می‌بینی یک عنوان دکتر پشت اسمشون هست
- این 50000 تومان کروبی مثل همان 2 تومان خمینیه که این سال‌ها آوردند دم در خونه‌هامون.
- این حرف‌ها نیست،‌ کروبی زرنگ‌تر از این حرف‌هاست، چند ساله حرف حذف سوبسیدها هست؛ این‌ها می‌خوان سوبسید را بردارند مثلا نان را بخری دونه‌ای 800 تومان؛ خب آن‌وقت ماهی پنجاه هزار تومان هم بهت می‌دهند در حالی که خرج نانی که باید بگیری دست کم صدهزار تومان می‌شود
-نمی‌بینید می‌خوان بنزین را گرون کنند؟ خب اگر تو کشورهای دیگر بنزین گرونه به خاطر اینه که درآمدها خوبه، این‌ها هیچ چی نمی‌فهمن.
- ....
من گوش می‌دهم. فکر می‌کنم چند سال وقت لازمه تا ملت با آگاهی درمورد مسائل صحبت کنند؟ خودشون را دانای کل همه مسائل ندونند؟ تحقیر نکنند دیگران را برای پوشاندن کم اطلاعی خودشون؟ انگار خیلی. وقتی می‌رسم خونه هم‌چنان درد دارم، انگار خیلی بدتر شده، دکتر که ازم پرسیده بود این مدت استرس بیشتری نداشتی بهش گفتم نه بیشتر از قبل. اما فکر که می‌کنم می‌بینم ضریب عصبانی و ناراحت شدنم بالاتر رفته، آن‌قدر که کوچک‌ترین حرفی باعث می‌شود یا بغض کنم یا عصبانی شوم یا ... .
کاش فردا روز خوبی باشه.