Wednesday, June 28, 2006

این شعر یکی از شعرهای موردعلاقه منه که چند وقت پیش که دیدم فرانک روی وبلاگش گذاشته کلی ذوق کردم و می‌خواستم ازش تشکر کنم که وسط شلوغی‌های کارها نشد. امروز که دلم دوباره هوای این شعر را کرد یادِ این پست ننوشته افتادم، فرانک جان ممنون.


دلتنگی‌های آدمی را باد ترانه‌یی می‌خواند،
رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می‌گیرد،
و هر دانه‌ی برفی به اشكی نریخته می‌ماند.
سكوت سرشار از سخنان ناگفته ا‌ست؛
از حركات نا‌كرده،
اعتراف به عشق‌های نهان ،
و شگفتی‌های به زبان نیامده،
دراین سكوت حقیقت ما نهفته است؛
حقیقت تو و من.

برای تو و خویش
چشمانی آرزو می‌كنم،
كه چراغ‌ها و نشانه‌ها را در ظلمات‌مان ببیند.
گوشی
كه صداها و شناسه‌ها را در بیهوشی‌مان بشنود.
برای تو و خویش
روحی
كه این‌همه را در خود گیرد و بپذیرد.
و زبانی
كه در صداقت خود ما را از خاموشی خویش بیرون كشد،
و بگذارد از آن‌چیزها كه در بندمان كشیده‌است سخن بگوییم.

گاه آنچه كه ما را به حقیقت می‌رساند،
خود از آن عاریست!
زیرا تنها حقیقت است كه رهایی می‌بخشد.

از بختیاری ماست شاید
كه آنچه می‌خواهیم یا به دست نمی‌آید،
یا از دست می‌گریزد.

می‌خواهم آب شوم در گستره‌ی افق؛
آنجا كه دریا به آخر می‌رسد،
و آسمان آغاز می شود.
می‌خواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته یكی شوم.
حس می‌كنم می دانم؛
دست می سایم و می‌ترسم؛
باورمی‌كنم و امیدوارم؛
كه هیچ‌چیز با آن به عناد برنخیزد.
می‌خواهم آب شوم در گستره‌ی افق؛
آنجا كه دریا به آخر می‌رسد،
و آسمان آغاز می شود.

چند بار امید بستی و دام بر نهادی تا
دستی یاری‌دهنده،
كلامی مهر‌آمیز،
نوازشی،
یا گوشی شنوا
به چنگ آری؟
چند بار دامت را تهی یافتی؟
از پا منشین!
آماده شو
كه دیگر بار و دیگر بار
دام بازگستری!

پس از سفرهای بسیار
و عبور از فراز و فرود امواج این دریای طوفان‌خیز،
بر آنم كه در كنار تو لنگر افكنم،
بادبان برچینم،
پارو وارهانم،
سكان رها كنم،
به خلوت لنگرگاهت درآیم
و دركنارت پهلو گیرم؛
آغوشت را بازیابم،
استوای امن زمین را،
زیر پای خویش.

پنجه در افكنده‌ایم با دست‌هایمان
به‌جای رها شدن
سنگین، سنگین بر دوش می‌كشیم، بار دیگران را
به جای همراهی كردنشان
عشق ما نیازمند رهایی است،
نه تصاحب.
در راه خویش ایثار باید،
نه انجام وظیفه.

سپیده‌دمان از پس شبی دراز،
در جان خویش آواز خروسی می‌شنوم،
از دوردست،
و با سومین بانگش درمی‌یابم كه
رسوا شده‌ام.

زخم‌زننده،
مقاومت‌ناپذیر،
شگفت‌انگیز،
و پرراز و رمز است،
آفرینش و همه‌ی آن چیزها كه شدن را امكان می‌دهد.

هر مرگ اشارتی است،
به حیاتی دیگر.

این‌همه پیچ،
این‌همه گذر،
این‌همه چراغ،
این‌همه علامت،
همچنان استواری به وفادار ماندن به راهم،
خودم،
هدفم،
و به تو.
وفایی كه مرا و تو را به سوی هدف راه می‌نماید.

جویای راه خویش باش،
از این سان كه منم!
در تكاپوی انسان شدن.
در میان راه،
دیدار می‌كنیم حقیقت را،
آزادی را،
خود را،
در میان راه می‌بالد و به بار می‌نشیند،
دوستیی كه توانمان می‌دهد،
تا برای دیگران مأمنی باشیم و یاوری.
این است راه تو من.

در وجود هركس رازی بزرگ نهان است،
داستانی، راهی، بیراهه‌ای
طرح‌افكندن این راز،
راز من و راز تو،
راز زندگی،
پاداش بزرگ تلاشی پرحاصل است.

بسیاروقت‌ها با یكدیگر از غم و شادی خویش،
سخن ساز می‌كنیم.
اما در همه‌چیزی رازی نیست.
گاه سخن گفتن از زخم‌ها نیازی نیست.
سكوت ملال‌ها، از راز ما سخن تواند گفت.

به تو نگاه می‌كنم،
و می‌دانم كه تو تنها نیازمند یكی نگاهی؛
تا به تو دل دهد،
آسوده‌خاطرت كند،
بگشایدت،
تا به درآیی.
من پا پس می‌كشم،
و در نیمه‌گشوده به روی تو بسته می‌شود.

پیش از آنكه به تنهایی خود پناه برم،
از دیگران شكوه آغاز می‌كنم.
فریاد می‌كشم كه تركم گفته‌اند.
چرا از خود نمی‌پرسم،
كسی را دارم
كه احساسم را،
اندیشه و رویایم،
زندگیم را،
با او قسمت كنم؟
آغاز جداسری شاید از دیگران نبود.

حلقه‌های مداوم،
پیاپی تا دوردست،
تصمیم درست صادقانه؛
با خود وفادار می‌مانم آیا؟
یا راهی سهل‌تر انتخاب می‌كنم؟!

بی‌اعتمادی دری است
خودستایی و بیم، چفت و بست غرور است.
و تهی‌دستی دیوار است و لولا است،
زندانی را كه در آن محبوس رای خویشیم.
دلتنگی‌مان را برای آزادی و دلخواه دیگران‌ بودن،
از رخنه‌هایش تنفس می‌كنیم.
تو و من
توان آن را یافتیم كه برگشاییم؛
كه خود را بگشاییم.

بر آنچه دلخواه من است، حمله نمی‌برم
خود را به تمامی بر آن می‌افكنم.
اگر بر آنم كه دیگربار و دیگربار،
برپای بتوانم‌خاست،
راهی به‌جز اینم نیست.

توان صبر كردن برای رویارویی با آنچه باید روی دهد،
برای مواجهه با آنچه روی می‌دهد،
شكیبیدن،
گشاده‌بودن،
تحمل‌كردن،
آزاد بودن.

چندان‌كه به شكوه درمی‌آییم،
از سرمای پیرامون خویش،
از ظلمت،
از كمبود نوری گرمی‌بخش،
چون همیشه می‌بندیم دریچه كلبه‌مان را،
روحمان را.

اگر می‌خواهی نگهم داری، دوست من!
از دستم می‌دهی.
اگر می‌خواهی همراهیم كنی، دوست من!
تا انسان آزادی باشم،
میان ما، همبستگی از آن‌گونه می‌روید،
كه زندگی هر دو تن ما را،
غرقه در شكوفه می‌كند.

من آموخته‌ام،
به خود گوش فرا دهم،
و صدایی بشنوم
كه با من می‌گوید:
این لحظه مرا چه هدیه خواهد داد؟
نیاموخته‌ام گوش فرا دادن به صدایی را
كه با من در سخن است
و بی‌وقفه می‌پرسد:
من بدین لحظه چه هدیه خواهم داد؟

شبنم و برگ‌ها یخ‌زده‌است
و آرزوهای من نیز.
ابرهای برف‌زا بر آسمان درهم‌ می‌پیچد،
باد می‌وزد و طوفان درمی‌رسد،
زخم‌های من می‌فسرد.
یخ آب می‌شود،
در روح من،
اندیشه‌هایم.
بهار، حضور توست؛
بودن توست.

كسی می‌گوید:
آری،
به تولد من،
به زندگیم،
به بودنم،
ضعفم،
ناتوانیم،
مرگم.

كسی می‌گوید:
آری،
به من،
به تو،
و از انتظار طولانی شنیدن پاسخ من،
شنیدن پاسخ تو،
خسته نمی‌شود.

پرواز اعتماد را با یكدیگر تجربه كنیم.
وگرنه می‌شكنیم بالهای دوستی‌مان را.

با درافكندن خود به دره،
شاید سرانجام به شناسایی خود توفیق یابیم.

زیر پایم،
زمین از سم‌ضربه‌ی اسبان می‌لرزد.
چهارنعل می‌گذرند، اسبان،
وحشی، گسیخته‌افسار،وحشت‌زده.
به پیش می‌گریزند.
در یال‌هاشان گره می‌خورد، آرزوهایم.
دوشادوششان می‌گریزد خواست‌هایم.
هوا سرشار از بوی اسب است
و غم
و اندكی خنده.

در افق،
نقطه‌های سیاه كوچكی می‌رقصند،
و زمینی كه بر آن ایستاده‌ام،
دیگر باره آرام یافته است.
پنداری رویایی بود و همین.
رویای آزادی
یا احساس حبس و بند.

در سكوت با یكدیگر پیوند داشتن،
همدلی صادقانه
وفاداری ریشه‌دار
اعتماد كن.

از تنهایی مگریز.
به تنهایی مگریز.
گهگاه آن را بجوی و تحمل كن.
به آرامش خاطر مجالی ده.

یكدگر را می‌آزاریم،
بی‌آنكه بخواهیم.
شاید بهتر آن باشد كه دست به دست یكدیگر دهیم؛
بی‌سخنی.
دستی كه گشاده است،
می‌برد،
می‌آورد،
رهنمونت می‌شود،
به خانه‌ای كه نور دلچسبش،
گرمی‌بخش است.

از كسی نمی‌پرسند
چه هنگام می‌تواند خدانگهدار بگوید،
از عادات انسانیش نمی‌پرسند،
از خویشتنش نمی‌پرسند.
زمانی به ناگاه،
بايد با آن روی در روي درآيد،
تاب آرد،
بپذيرد
وداع را،
درد مرگ را،
فروريختن را.

سروده‌ی مارگوت بيكل
ترجمه‌ی احمد شاملو

2 comments:

Ehsan said...

thnx for sharing

Anonymous said...

مضمون این شعر مثه ترانه خدابیامرز گلنراقیه :(مراببوس) کمی تعنه سیاسی داره که من از این فرم طعنه ها خیلی لذت میبرم .این شعر اگه با تار تو مایه همایون دکلمه بشه مطمئنن احساسی بسیار غمناک و زیبا به انسان دست میده