میگوید سال 91 آمده؛ یک بچه داشته که الان داره حقوق می خونه و بچه دومش 12 سالشه و خودش را کانادایی میداند و هاکی ورزش محبوبشه و فقط با پدر فارسی حرف میزنه اما . خودش در صنایع هلی کوپترسازی بوده و وقتی آمده اینجا گفتن دو سال باید درس بخونه. به خاطر وضع مالی نمی تونه و راننده تاکسی میشود، راننده تاکسی که باید منتظر باشه هوا بد بشود تا مشتریهاش زیاد شوند، به جای خودش خانمش درس میخواند و بعد هم جدایی، بچهها را هم به پدر می سپره.
حالا مونده پدری که احساس میکنه زندگیش را فدای بچهها کرده اما آن ها قدر نمیدونن. واقعن باید برای نسل بعد زندگی کرد؟
No comments:
Post a Comment