Saturday, September 29, 2007

حسرت

این شعر حافظ موسوی را صالح برای یکی از نوشته های ندا نوشته. فکر کنم برای همه ی ما یک لحظه هایی وجود داره که یادمون میاره راوی یکی دیگه است و ما نیستیم. یک جور حسرت .


پدرم سی سال پیش مرده است
پسرم بیش از دوازده بهار را ندیده است

و من
چهل بار
زمستان را
از شانه هایم تکانده ام

هنوز می توانم
بر رودخانه ای کوچک خم شوم
و تمام نام های از یاد رفته را
به یاد بیاورم

آخرین بوسه بر پلک های بستۀ مادرم را
تا آخرین بوسۀ پسرم - بر پلک های بسته ام –
به یاد خواهم داشت

اما آنگاه که همۀ یادها را نیز از یاد ببرم
چیزی از حافظۀ جهان کم نخواهد شد

ما راوی جهان نیستیم
و جهان بی رحم تر از آن است
که روایت بی وقفه اش را
به خاطر ما
لحظه ای قطع کند

حافظ موسوی

1 comment:

Baroon said...

راستش من هيچوقت از اين ناراحت نيستم که خاطره ای از من در دنيا نميمونه يا دنيا خاطره ای از من نخواهد داشت. ولی از اين خیلی میترسم که روزی بياد که کسی منو نشناسه و من کسی رو نشناسم وقتی که زنده ام .