پدرم سی سال پیش مرده است
پسرم بیش از دوازده بهار را ندیده است
و من
چهل بار
زمستان را
از شانه هایم تکانده ام
هنوز می توانم
بر رودخانه ای کوچک خم شوم
و تمام نام های از یاد رفته را
به یاد بیاورم
آخرین بوسه بر پلک های بستۀ مادرم را
تا آخرین بوسۀ پسرم - بر پلک های بسته ام –
به یاد خواهم داشت
اما آنگاه که همۀ یادها را نیز از یاد ببرم
چیزی از حافظۀ جهان کم نخواهد شد
ما راوی جهان نیستیم
و جهان بی رحم تر از آن است
که روایت بی وقفه اش را
به خاطر ما
لحظه ای قطع کند
حافظ موسوی
زمستان را
از شانه هایم تکانده ام
هنوز می توانم
بر رودخانه ای کوچک خم شوم
و تمام نام های از یاد رفته را
به یاد بیاورم
آخرین بوسه بر پلک های بستۀ مادرم را
تا آخرین بوسۀ پسرم - بر پلک های بسته ام –
به یاد خواهم داشت
اما آنگاه که همۀ یادها را نیز از یاد ببرم
چیزی از حافظۀ جهان کم نخواهد شد
ما راوی جهان نیستیم
و جهان بی رحم تر از آن است
که روایت بی وقفه اش را
به خاطر ما
لحظه ای قطع کند
حافظ موسوی
1 comment:
راستش من هيچوقت از اين ناراحت نيستم که خاطره ای از من در دنيا نميمونه يا دنيا خاطره ای از من نخواهد داشت. ولی از اين خیلی میترسم که روزی بياد که کسی منو نشناسه و من کسی رو نشناسم وقتی که زنده ام .
Post a Comment