این را یکی از دوستان فرستاده، با به نویس از پینگیلیش به فارسی تبدیلش کردم و تا جای ممکن غلط هاش را درست کردم. به هر حال روایت دست اوله : ما رفتیم امیراباد. از اول پارک لاله آدما بودن، ما هم ماشین رو توی یکی از کوچه ها گذشتیم و رفتیم تو جمعیت. اونجا گارد نبود اولش، ساعت ۵:۳۰-۶:۰۰ یک عده ای داشتن شعار میدادن و ماشین ها داشتن بوق میزدن و دستشون بیرون از ماشین بود. ما با جمعیت به تقاطع امیراباد و کشاورز رسیدیم، تعدادی از گارد ضد شورش در این تقاطع در سمت میدان ولیعصر بود و همچنین نمیگذاشتن به سمت میدان انقلاب بریم. چندتا گاز اشک آور به بین جمعیت اندختند. چند تا نزدیک ما افتاد. ما دویدیم توی کشاورز به سمت بهبودی. در سمت جنوب بولوار که با عده ای حرکت میکردیم. و یک تعدادی لباس شخصی با موتور و ون اومدن به سمت جمعیت، ما رفتیم توی پیاده رو ولی اونا با شلیک هوایی و گاز اشک آور اومدن توی پیاده رو و عده ای از جمعیت را دوره کردند که همراه ما هم توشون بود!! بعد به اونا میگفتن که یکی یکی بیاین برین که خوب احتمالا در این صورت میگرفتنشون ولی اونا به هم چسبیدند و با هم گفتن برین. باتون هم بهشون زدن و همراه ما هم ۲ تا باتون خورد و یک کمی هم خونی مالی شد!!
بعد رفتیم از یک خیابونی بالا ولی اونجا هم مردم یکی از سطل اشغالا رو آتیش زده بودند و بالاتر گاردیها ایستاده بودند در فاصلهٔ ۱۰۰ متری. یک مدتی اینجا بودیم و گاردها کم کم داشتن به ما نزدیک میشدند. ما رفتیم تو کوچه. خیلی از مردم در خونه شون رو باز کرده بودن که بیان تو و آب بزنین به سرو سورتتون. آب بخورین. از کوچه پس کوچه رسیدیم به جای ماشین ولی خوب شانس ما الان دور تا در ماشین پر گارد بود. ما یک کوچه بالاتر جلوی یک خونهٔ ایستاده بودیم و ماسک هامون رو هم در آورده بودیم. منتظر بودیم که گاردیا از اونجا برن که با ماشین بریم بگردیم چون به ماشینا کاری نداشتن. حالا هی میرفتیم می دیدیم که نه این ها از اینجا برو نیستن.
حالا یک بار که رفتیم سر کوچه یک دفعه یک آقایی از دست این گاردی ها داشت فرار میکرد که ما هم دویدیم و گاردیها هم دنبالمون، این ها چندتا از بسیجی ها رهبریشون میکردن. ما هم دویدیم رفتیم تو همین خونه. این ها شروع کردن به لگد زدن به در و ما رفتیم تو اپارتمان و رفتیم بالا. اول در یک خونه رو زدیم ولی هر کار کردیم راهمون ندادن!! و در همین بین که ما داشتیم التماس میکردیم به این ها با سنگی چیزی شیشهٔ این خونه رو زدن شکستن. رفتیم طبقه بالا خانومی که ما رو تو ساختمان راه داده بود به خونشون هم راه داد. حالا ما اونجا بودیم با دو نفر دیگه. یک ۱۵ دقیقه ای اونجا بودیم. خیلی ترسناک بود چون صدای عربده شون از تو کوچه میومد. بندهی خدا داشت برامون چای درست میکرد که شوهرش رفت پایین و گفت که رفتن دیگه. حالا رفتیم تو کوچه ولی هنوز نمیتونستیم بریم جای ماشین.
اطراف ماشین ما رو کرده بودن پایگاه خودشون. رفتیم و دور زدیم از بالا. بستنی و ماشعیر هم گرفته بودیم که مثلا عادی باشیم. ولی انگار خیلی زیادی تلاش کرده بودیم چون هر کی رد می شد ازمون میپرسید که چه خبر بالاتر!! اطراف پارک لاله پر بود از گاردیا که تا یکی دو ساعت پیش هیچ کس نبود. همه جور گاردی هم بود. لباس شخصی، لباس پلنگی، لباس سبز. به نظر میرسید که فرماندهٔ همشون ولی این بسیجی ها بودن. از سر کوچه ای که ماشینمون رو پارک کرده بودیم اول میخواستیم بریم یک جای رو پیدا کنیم که یک ساعتی بشینیم ولی من به یکی از این لباس شخصیها که به نظر میومد که ریسشون باشه، ریشش از همه بلند تر بود :)، گفتم که آقا ماشین ما تو این کوچه است میذاری بریم برش داریم؟ طرفم گفت چرا ماشینت اینجاست؟ منم گفتم انقلاب کار داشتم!! گفت چی کار؟ منم در حالی که میگفتم که دیدی دستی دستی خودمو فرستادم اوین!! گفتم میخواستم کتاب بخرم کتاب کنکور!!! آقاهه گفت خوب برین بردارین ولی زودی برین من گفتم نزنینم یک وقتی، و تضمین کن که نمیزنین!! یارو گفت باشه و داد زد که به اینا راه بدین برن!!
ما هم شدیم ۱۸ ساله و رفتیم ماشین را بردشتیم و یک بار دیگه هم از وسط گاردیها رد شدیم رفتیم خونه!! این بود امروز ما!!
در کل ملت زیاد بودن ولی خیلی پراکنده، شاید به این دلیل که مسیرا زیاد بود و همچنین این که وقتی که جمعیت به ۴۰۰-۵۰۰ نفر میرسید سریع گاز اشک آور میزدن توش. البته تعداد گاردی هم کمتر و پراکنده تر بود.
Friday, July 10, 2009
...
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment