حدود سه چهار ماهی هست که شروع شده. از نزدیکی های تولد 29 سالگیم. انگار گذر زمان را لمس کرده باشم، از همون وقت ها نشستم به قضاوت کردن زندگیم، انتخاب هام، اشتباه هام، موقعیت های از دست داده ام.
احساس می کنم آماده این سی سالگی که پشت در این پا و آن پا می کنه نیستم. مثل مهمونیه که زود آمده و من هنوز آماده نیستم. تصوری که از زنذگی خودِ سی ساله ام داشتم با زندگی الانم فرسنگ ها متفاوته و به نظر نمی رسه چند ماه برای پر کردن این فاصله کافی باشه.
باورم نمی شه، ولی این ناباوری مانع زمان نمی شه، زمان می گذره. روزها، هفته ها، ماه ها.
وقتی بیست ساله بودم سی ساله ها از دنیای دیگری بودند، احساس برتری می کردم، احساس متفاوت بودن. آن ها را غرق در زندگی روزمره می دیدم و فکر می کردم چه غم انگیز. حالا خودم را گرفتار همان روزمرگی ها می بینم؛ فهمیدن این که متفاوت نیستی دردناکه.
گاهی فکر می کنم یعنی "the big 3-0" همون قدر که از بیرون به نظر می رسه ترسناکه؟
2 comments:
من وقتی داشتم ۲۵ ساله میشدم شدیدا این احساس رو داشتم و غولی برای خودم از ۲۵ سالگی ساخته بودم که نگو و نپرس. شاید تاثیر همونه که با این که سی سالگی در مورد من رسما پشت دره، خیلی بهش فکر نمیکنم. شایدم یک کم پیرتر از این شدم که دیگه برای خودم تا سن فلان بهمان کار رو کرده باشم هدف بذارم. فکر کنم هدفام کوچیکتر و قابل دسترستر شدن، مثلا تا چند ماه دیگه این کارو کرده باشم. یه جایی خوندم که یکی به دو نفر که داشتن میرفتن قطب و وسطاش بریده بودن گفت که فقط به یک مایل آینده فکر کنید. اونها هم این کار رو کردند و رسیدند. شاید فرار از برنامهریزی بلندمدت باشه، ولی دیگه مدتیه که تو زندگیم به یک مایل آینده (همون دو-سه ماه آینده) فکر میکنم. این طوری هیچ سنی مهم نیست. گذشته گذشته، آینده دوره، فقط از خودم راضیم اگه کارایی که برای دو سه ماه آینده تعریف کردم رو انجام بدم. (کمکم ادامه بدم از پست تو طولانیتر میشه!)
I guess you already know this but the conventional wisdom is that fear of aging is a proxy for fear of death.
Post a Comment