درس می خونم، درس می دهم، سر کلاس با بچهها شوخی می کنم، نتیجه بازی هاکی مونترال را چک می کنم، به صدای شادی مردم که از حذف نشدن تیمشون خوشحالن گوش می دهم. اما ....
هر چند وقت یک بار قیافههاشون میاد جلوی چشمم؛ یادم میاد که دیگه نفس نمیکشن. عکس مادر فرزاد کمانگر دیوانهام میکنه. خبر تایید حکم اعدامهایی که این چند وقت خوندم یادم میاد. احساس ناتوانی میکنم. از زندگی روزمرهی آرومم خجالت میکشم. ناراحتم، عصبانیم.
از این خشمی که تو تک تک ما دارن میکارن چی میخوان درو کنن؟
1 comment:
http://littledon.persianblog.ir/
Post a Comment