
به دوستام گفتم که اصلن تو مود تولد بازی و اینا نیستم، بیاین بی خیال شیم. گفتن نه دیگه حالا دست کم خودمون شبش بریم رستوران. فکر می کنم ما که بیشتر وقت را با هم هستیم این هم حالا می تونه یک بهانه باشه.
دیروز از صبح به خودم تعطیلی دادم، به بهانه روز تولد و در اصل به دلیل دل و دماغ نداشتن. یک مقدار زیاد با مامان اینا حرف زدم و کتاب خوندم و این ها. می دونستم بچه ها همه کار دارن روز را. ندا و ساناز متحان داشتن، مریم کلاس داشت و هرکی یک جوری مشغول بود. داشتم کتاب می خوندم که ساناز با قهوه و کیک وارد شد و گفت یک رستوران مدیترانه ای خوب هست که شب بریم. قرار شد ایمیل بزنه به مریم و ندا. دیشب وقتی مطلب قبل را می نوشتم منتظر بودم بچه ها بیان بریم رستوران. یک کم یه چیزایی عجیب غریب بود اما از آن جا که من می دونستم برای تولدم قراره بریم رستوران حتی فکر نمی کردم چیزی برای سورپرایز کردن باشه. من کلن انقدر از چند وقت قبله تولدم در موردش حرف می زنم که سورپرایز معنی نداره انگار. حالا سوتی های دوستان و نگرفتن های من بماند:D. و بماند که من کلی غصه خوردم که وقتی مثل چی داره بارون از آسمون میاد ما چرا انقدر رستوران را دور انتخاب کردیم، ندا اینا که روی خط مترو نارنجین و رستوران هم روی همون خطه خوب نیان طرف ما (ما روی خط سبزیم) خلاصه داشتم به این چیزا فکر می کردم دم در خونه، که... با یک جماعت آب کشیده شده جلوی در خونه روبرو شدم، قابلمه به دست. یه چند لحظه ای طول کشید سوییچ کنه مغزم که چه خبره:)) خلاصه که کلی سورپرایز شدیم:D
یکی از بهترین چیزهایی که تو دنیا هست دوسته خوبه:) مرسی دوستام:*
2 comments:
Salam Azam khanoom,
Please accept my -belated- Best Happy Birthday Wishes :)
fadaat!
mano migi?:D
Post a Comment