پنجره را باز گذاشته بودم، هوای تازه میخواستم. پتویم را دورم پیچیدم و لیوان چای در دست و لپ تاپ روی پا شروع کردم به خواندن که بچه گربه همیشه بازیگوش و گریزان از یک جا نشستن آمد کنار من زیر پتو نشست، سردش شده حتمن.
کوچه ما در تهران پر بود از گربه و از بچه گربه. هر وقت کلید میانداختی وارد خانه شوی یکیشان پایین پایت بود با نگاه پرخواهش، بچه گربههایی که هنوز نمیدانستند باید فرار کنند.
دیشب یاد گربههای کوچهمان افتادم، دلم گرفت. از این که کسی نیست برایشان دل بسوزاند. نه که این جا که هستم بهشت برین باشد، خانمی که گربه را به من داد گفت میترسم همسایهها سم بدهند بهش؛ اما هستند کسانی که مهم باشد برایشان. که کارشان عقیم کردن گربههای خیابانی باشد و پیدا کردن خانه برای آنها.
دیشب فکر کردم هیچ وقت نباید بچهدار شوم؛ اگر وضع گربههای بیخانمان این به روزم میآورد با درد کودکان چه خواهم کرد وقتی کودک من دارد و آن دیگری نه؟ یا دیگری دارد و کودک من نه؟
دنیا عادل نیست و باید به این عادت کرد. میدانم. اما این دانستن از درد دیدن کودک بیانگشت کم نمیکند.
No comments:
Post a Comment