مهاجرت خوبی و بدی زیاد دارد، اما یکی از چیزهایی که برای خیلیها به همراه دارد داشتن حداقل دو تا سال نو در یک سال خورشیدی است. یکی سال نو میلادی، یکی هم سال نوی خودی. فکر نمیکنم کسی آماری داشته باشه که آدمها این به نظرشان خوب است یا بد. برای من عوض شدن سال میلادی مساوی شمارش معکوس شب سال نو است و عدد یکی که به تاریخ نامهها اضافه میشود. سال تحویل ایرانی برایم هنوز لحظه عوض شدن سال است، حتی اگر خیلی وقتها یادم رفته باشد کدام سال میرود و کدام سال شروع میشود. همه اینها را گفتم که بگویم من دست کم دوبار در سال "تصمیم کبرا" یا همان "تصمیمهای سال نو" میگیرم.
شروع کردم به فهرست کردن کارهایی که میخواهم درسال جدید انجام بدهم، "تصمیمهای سال نو" برای دو هزار و سیزده. فهرست اول ذهنی بود "بیشتر بخوانم"، "بیشتر بنویسم"، "کمتر مصرفگرا باشم"، .... بعد فهرست شروع کرد به بزرگ شدن. دیگر ذهن کافی نبود برای نگه داشتن فهرست. در یکی از شبهایی که این فهرست داشت به بزرگتر و بزرگتر شدن ادامه میداد، برای اولین بار قسمت "وارونه" از سریال محبوب این روزهای من "ساینفلد" را دیدم. جرج کاستانزا با نگاه کردن به امواج دریا به یک کشف بزرگ در مورد خودش میرسد: "هر کاری که من تا به حال کردم اشتباه بوده، و زندگی من برعکس آن چیزیه که باید باشه". به پیشنهاد جری ساینفلد جرج تصمیم میگیرد از این به بعد برخلاف هر چیزی که فکر میکند عمل کند: "چون اگر هر تصمیمی که میگیری غلط بوده پس عکسش درسته".
حالا حکایت من است: فهرست آن قدر بزرگ شده که من شدم جرج. ور نقدکننده ذهنم میگوید "اگر فهرست این اندازه است پس میشود بگی چه غلطی میکردی تا حالا". ور مدافع میگوید "ببین دانشجو بودی، کار میکردی، وقت نداشتی، اینها". حالا این که چه قدر این وقت نداشتن، وقت نداشتن واقعی است یا وقت نداشتن به خاطر مدیریتِ وقت نداشتن هست را هل میدهد یک جایی آن ته ذهن که درگیری کمتر بشود، اما درگیری ادامه دارد. و متاسفانه راهحل سادهای مثل پیشنهاد جری هم کار نمیکند، چون هنوز وقتی خیلی بگردی یک چیزهای خوبی آن وسطها پیدا میکنی.
حالا این وسط من ماندهام و یک فهرست غول پیکر از تصمیمهایی که قرار است تغییر به وجود بیاورند. حالا باید ببینم بین جنگ "محدوده راحتی" و "عادت" با میل به تغییر کی پیروز میشود؟
شروع کردم به فهرست کردن کارهایی که میخواهم درسال جدید انجام بدهم، "تصمیمهای سال نو" برای دو هزار و سیزده. فهرست اول ذهنی بود "بیشتر بخوانم"، "بیشتر بنویسم"، "کمتر مصرفگرا باشم"، .... بعد فهرست شروع کرد به بزرگ شدن. دیگر ذهن کافی نبود برای نگه داشتن فهرست. در یکی از شبهایی که این فهرست داشت به بزرگتر و بزرگتر شدن ادامه میداد، برای اولین بار قسمت "وارونه" از سریال محبوب این روزهای من "ساینفلد" را دیدم. جرج کاستانزا با نگاه کردن به امواج دریا به یک کشف بزرگ در مورد خودش میرسد: "هر کاری که من تا به حال کردم اشتباه بوده، و زندگی من برعکس آن چیزیه که باید باشه". به پیشنهاد جری ساینفلد جرج تصمیم میگیرد از این به بعد برخلاف هر چیزی که فکر میکند عمل کند: "چون اگر هر تصمیمی که میگیری غلط بوده پس عکسش درسته".
حالا حکایت من است: فهرست آن قدر بزرگ شده که من شدم جرج. ور نقدکننده ذهنم میگوید "اگر فهرست این اندازه است پس میشود بگی چه غلطی میکردی تا حالا". ور مدافع میگوید "ببین دانشجو بودی، کار میکردی، وقت نداشتی، اینها". حالا این که چه قدر این وقت نداشتن، وقت نداشتن واقعی است یا وقت نداشتن به خاطر مدیریتِ وقت نداشتن هست را هل میدهد یک جایی آن ته ذهن که درگیری کمتر بشود، اما درگیری ادامه دارد. و متاسفانه راهحل سادهای مثل پیشنهاد جری هم کار نمیکند، چون هنوز وقتی خیلی بگردی یک چیزهای خوبی آن وسطها پیدا میکنی.
حالا این وسط من ماندهام و یک فهرست غول پیکر از تصمیمهایی که قرار است تغییر به وجود بیاورند. حالا باید ببینم بین جنگ "محدوده راحتی" و "عادت" با میل به تغییر کی پیروز میشود؟
No comments:
Post a Comment